مامان همیشه میگفت که فقط اون سه سالی که شیراز بودیم فهمیدم زندگی یعنی چی! شیراز به … دور بود و بابات نمیتونست هر پنجشنبه بره به زندگی باباش برسه و جمعهشب برگرده!
وقتی اومدیم تهران که دیگه جنگ به شهرها کشیده شده بود، با اینحال بابا دو سه روز پیش ماها بود و دو سه هفته شهر باباش. بهانه هم زیاد بود. مامان اما میگفت که بابا از بمباران فرار میکنه! بچههای بزرگتر که حافظه خانواده بودن در جوابش میگفتن که قدیمها چی؟ اون موقع که جنگ نبود چرا میرفت؟
فکر میکنم آخرش هم هیچکس نفهمید که مشکلات مامان و بابا باعث فراری شدن بابا شده بود یا فراری بودن بابا که از نظر خودش رسیدگی به زندگی پدرش و بقیه بود، باعث بدبینی مامان و مشکلات دامنهدار!
هان؟ چه بدانم. نصفه شبی یاد یکی از آخرین گفتگوهام با ع افتادم. تعریف کرد که بار آخری که بابا رفت شهرستان، قبلش با مامان دعوای سختی کرده بودن و بابا شب رفتن خرجی همیشگی رو به جای مامان داده بود به ع! همون رفتنی که فرداش اول وصیتنامه نوشت و برای مامان فقط مهریهش رو گذاشت و بار تحقیری که مامان در بیست سال زندگی مشترک به دوش کشیده بود رو همیشگی کرد، و بعد سر ظهری سکته کرد و مرد.
ع گفت به سرم زده بود کاری که مدتها میخواستم رو انجام بدم و پوله رو بردارم و برم مرز غربی و به م بپیوندم! ولی تو نگذاشتی! هاج و واج پرسیدم: من؟ من ده ساله؟ گفت آره! شب که خبر دروغ رسید که پدربزرگ فوت کرده و اومدن مامان و ماها رو ببرن شهرستان، من گفتم فردا با اتوبوس میام و تو هم گفتی و پیله کردی که امتحان داری و فردا بعد از امتحان با ع میام!
هان؟ چه بدانم! این شبها قبل از خواب فقط خاطرات بد و سختیهای گذشته زندگی مثل سریال برام مرور میشن و تا وقتی با دوران کرونامقایسهشون نکنم دست از سرم برنمیدارن.