منم در عالم و یک جان شیرین

اکتبر 1, 2022

نمی‌دونم چند صد بار بهم گفتی و باور نکردم.

چرا؟

نمی‌دونم.

دوستت داشتم ولی هیچ‌وقت بهت نگفتم. متاسفم.

عزیزم لطفا دستهاتو بشور، الان به نون دست زدی!

نوامبر 4, 2020


مامان همیشه می‌گفت که فقط اون سه سالی که شیراز بودیم فهمیدم زندگی یعنی چی! شیراز به … دور بود و بابات نمی‌تونست هر پنج‌شنبه بره به زندگی باباش برسه و جمعه‌شب برگرده!

وقتی اومدیم تهران که دیگه جنگ به شهرها کشیده شده بود، با این‌حال بابا دو سه روز پیش ماها بود و دو سه هفته شهر باباش. بهانه هم زیاد بود. مامان اما می‌گفت که بابا از بمباران فرار می‌کنه! بچه‌های بزرگتر که حافظه خانواده بودن در جوابش می‌گفتن که قدیمها چی؟ اون موقع که جنگ نبود چرا می‌رفت؟

فکر می‌کنم آخرش هم هیچ‌کس نفهمید که مشکلات مامان و بابا باعث فراری شدن بابا شده بود یا فراری بودن بابا که از نظر خودش رسیدگی به زندگی پدرش و بقیه بود، باعث بدبینی مامان و مشکلات دامنه‌دار!

هان؟ چه بدانم. نصفه شبی یاد یکی از آخرین گفتگوهام با ع افتادم. تعریف کرد که بار آخری که بابا رفت شهرستان، قبلش با مامان دعوای سختی کرده بودن و بابا شب رفتن خرجی همیشگی رو به جای مامان داده بود به ع! همون رفتنی که فرداش اول وصیت‌نامه نوشت و برای مامان فقط مهریه‌ش رو گذاشت و بار تحقیری که مامان در بیست سال زندگی مشترک به دوش کشیده بود رو همیشگی کرد، و بعد سر ظهری سکته کرد و مرد. 

ع گفت به سرم زده بود کاری که مدتها می‌خواستم رو انجام بدم و پوله رو بردارم و برم مرز غربی و به م بپیوندم! ولی تو نگذاشتی! هاج و واج پرسیدم: من؟ من ده ساله؟ گفت آره! شب که خبر دروغ رسید که پدربزرگ فوت کرده و اومدن مامان و ماها رو ببرن شهرستان، من گفتم فردا با اتوبوس میام و تو هم گفتی و پیله کردی که امتحان داری و فردا بعد از امتحان با ع میام!

هان؟ چه بدانم! این شبها قبل از خواب فقط خاطرات بد و سختی‌های گذشته زندگی مثل سریال برام مرور می‌شن و تا وقتی با دوران کرونامقایسه‌شون نکنم‌ دست از سرم برنمی‌دارن.

ریواس‌های …

جون 16, 2019

مامان که گفت شده‌ای پنجاه کیلو، دلم هری ریخت. یاد بی‌بی افتادم. چنگی پوست و استخون، مچاله شده بود توی گودی تشک بدبوی تخت خانه سالمندان و حالیش نبود که زنت داشت با چه منتی سوپ میکس‌شده رو با سرنگ می‌‌فرستاد توی معده‌ش! خواسته بودم که سرش داد بزن که یواش‌تر! ولی طبق معمول …
همین شد که دیگه زنگ نزدم بهت. عید که زنگ زدم تو رو یه مرد 180 سانتی‌متری پنجاه کیلویی تصور نکرده بودم. نتونستم.
عصر پنج‌شنبه که دلم حلوا خواست و دست به کار شدم، همه‌ش یاد رقابت زنت و زن دایی کوچیکه بودم در حلواپزون دایی بزرگه. غافل از این‌که این حلوای تو بود که دیگه نبودی.
تا اصفهان آمدی و تا مشهد نیامدم. حواسم هست.

هپروت

آوریل 4, 2017

داشتم دستشویی و حمام خونه مامان رو می‌شستم. دم عید بود. خونه‌ی مامان که نه! انگار خودم هم هنوز اونجا زندگی می‌کردم. یهو دیدم کف زمین، یعنی دور راه‌آب حمام پر از ماهی قرمزه! اول ماهی‌های بزرگ رو دیدم که اندازه قزل‌آلا بودن و بعد تازه ماهی‌های سیاه و ریزتر رو دیدم و یهو داد زدم که چرا این همه ماهی خریدین؟! با هزار بدبختی با اون دو تا پسر عزب خانواده ماهی‌ها رو با تور گرفتیم و ریختیم توی سه تا استخر به چه بزرگی! استخرها وسط هال و پذیرایی بودن. یهو دیدم که ماهی‌ها کم‌جون شده‌ان و یکی‌یکی دارن می‌میرن! داد زدم که این وایتکسی که باهاش سرویس‌ها رو شستم داره اینا رو می‌کشه! بعد شیلنگ آب رو گرفتم توی استخرها. به نوبت چند ثانیه آب توی هر کدوم می‌ریختم و جهت شیلنگ رو به طرف بعدی و بعدتری تغییر می‌دادم. با خودم فکر می‌کردم که چه نشونه‌گیری‌م خوب شده ها!

هان؟

خب معلومه که خواب بود. خواب که چه عرض کنم، هذیان و کابوسی بود در نوع خودش.

فکر کنم که یک خونه‌تکونی از نوع شستن حمام و دستشویی و آشپزخانه به خونه مامان بدهکارم، بس که این خواب لعنتی تکرار می‌شه.

کار اشتباهی می‌کنم که می‌خوام همین‌طوری مفت و مجانی از دست این خواب تکراری رها بشم؟

نه!

به هیچ وجه!

بله. سال نوی شما هم مبارک!

 

پاسداری شده: امانت

جون 5, 2016

این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد کنید:

زغدفاهش

مارس 1, 2016

همیشه فکر می کردم آدم باهوشی هستم و به باهوش بودن ام افتخار می کردم!

 

اینکه یه عده گذاشته باشن ات پشت در و بعد از شیش ماه هنوز از خودت بپرسی که چرا؟ نشونه ی کم هوشی و بی خردی ه.

اینکه یه عده گذاشته باشن ات پشت در و توی این سن و سال اونها رو مسئول همه چی بدونی نشونه ی کم هوشی و بی خردی ه.

اینکه یه عده گذاشته باشن ات پشت در و بعد از شیش ماه، هنوز بهشون فکر کنی نشونه ی کم هوشی و بی خردی ه.

اینکه نتونی به موقع اش داد بزنی و ناسزا بگی نشونه ی کم هوشی و بی خردی ه.

اینکه نتونی ذهن ات رو مدیریت کنی نشونه ی کم هوشی و بی خردی ه.

اینکه نتونی به موقع حرف دل ات رو بزنی نشونه ی کم هوشی و بی خردی ه.

اینکه حتی در مورد معدود مواردی که حق باهات بوده نتونی حرف بزنی و لال بشی نشونه ی کم هوشی و بی خردی ه.

اینکه نتونی به موقع لال بشی و حرف ات -حرف درست ات- رو بگذاری به موقع اش بزنی نشونه ی کم هوشی و بی خردی ه.

اینکه هفت سال طول بکشه که با باغ ژاپنی پارک لاله آشتی کنی نشونه ی کم هوشی و بی خردی ه.

اینکه هی بغض چنگ بندازه ته گلوت، اینکه نتونی غم چشمهای کسی رو که عاشقشی پاک کنی، اینکه روزی صد بار بمیری و زنده بشی، اینکه فکر کنی اگه بمیری خودت و دیگران رو راحت می کنی، اینکه از زندگی کردن خسته بشی، اینکه از خودت حال ات به هم بخوره، اینکه هی دلت برای خودت بسوزه …

شاهد از تلگرام رسید!

با خود گفتم: باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آن قدر که اشک ها خشک شوند. باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد و به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را ار نو شروع کرد. دیگران هم صد بار گفته اند به چیز دیگری فکر کن! حق نداری خودت را وانهی. تکانی به خودت بده.

بله! می دانم. خوب می دانم. اما مرا بفهمید: …

آنا گاوالدا در کتاب «من او را دوست داشتم» گفته: اما مرا بفهمید: نمی توانم!

ولی من می گم که: می توانم! من کتاب باقیمانده زندگی خودم رو می نویسم: «من او را دوست دارم».

 

 

 

 

شاه‌پسند

ژانویه 5, 2016

گل شاه‌پسندی که تازه داشته جون می‌گرفته و یهو شته‌ها بهش هجوم آوردن و زار و نزار اش کردن رو چطوری باید نجات داد؟

باید بگذاری‌اش توی بالکن که سرما دخل شته‌ها رو در بیاره!

هان؟!

اوهوم!

یک

دسامبر 17, 2015

یادم نیست که از کی شروع کردم به شمردن. شمردن موزاییک‌های حیاط خونه اراک، شمردن پله‌های بالکن به حیاط‌اش، شمردن کتاب‌هام، شمردن دوست‌هام، شمردن نمره‌های بیست و نوزده و نوزده و هفتاد و پنج! … شمردن گلدون‌های خونه، شمردن واحدهای پاس شده و باقیمونده، شمردن لیوان‌ها و استکان‌ها، قاشق‌ها و چنگال‌ها، پتو‌ها و بالش‌ها و تشک‌های یه خونه‌ی پر رفت و آمد، شمردن روزها، ماهها و سال‌هایی که از مرگ بابا، دایی، عمو، بی‌بی، و بقیه می‌گذشت و «می‌گذره»، شمردن کتاب‌های نخونده، شمردن کارهای ناتمام و عقب افتاده، شمردن روزها و بعد ماه‌های زندگی مستقل، شمردن بارهای قهر و آشتی با گگ، شمردن روزها و هفته‌ها و ماه‌های «طرد کردن» یا شایدم «طرد شدن از سوی» خانواده!

این شمارش لعنتی رو باید ترک کنم. نون هم مثل گگ می‌گه نباید بگی که باید! ازش پرسیدم توی این «نباید» هم که «باید» داره خانم دکتر جان! خب پس چی بگم؟ بهتر و بدتر و خوب و بد هم که نداریم! درست و غلط هم که جواب‌اش می‌شه که: چی می‌گی آتوسا! درست و غلط یعنی چی؟

چه گیری افتادیم ها! ایش!

هر وقت که سی روز پشت سر هم «نشمردم» برمی‌گردم! قول!

:-«

گذران

نوامبر 16, 2015

اینایی که از ترس ’’ از دست دادن’’ از ’’به دست آوردن’’ هراسانند!

زندگانی

نوامبر 10, 2015

وقتی که زیر بارون با چتر از زیر پل عابر پیاده رد می شی و یهو چیک چیک بارون می شه تق تق!

هان؟!